loading...
divaneshgh
divaneshgh بازدید : 20 شنبه 26 آذر 1390 نظرات (0)
داستانی کوتاه از سرگذشت یک مرد
پیرمردی را می بینم که در کوه های پر از بیشه های سبز در امتداد راهی باریک در حال رفتن است.انگار زیر لب چیزی زمزمه میکند. نزدیکتر می شوم ...  یکی از پاهایش می لنگد .. نفس هایش هم تند و کوتاه است . یک لحظه به خود آمدم و متوجه شدم که در چند قدمیش ایستاده ام . ناخودآگاه صدایش کردم و او با اولین کلمه ی من می ایستد ... کمی نگران شدم ولی او با کمی مکس گفت : " پسرجوان ... اینگونه مرا نظاره نکن .. زمانی من هم برای خود کسی بودم .. " نمیدانم چرا این حرف را زد ... تنها چیزی که متوجه شدم این بود که کمی لهجه روسی داشت... پیرمرد بر روی علف های نزدیکش نشست و ادامه داد .. " آرزوی من این بود که گیمر شوم ... 11 ساله بودم که برای شروع ندای وظیفه بازی کردم . هرسال که می گذشت شوق من برای پی بردن به سرنوشت مکتاویش و پرایس بیشتر میشد .... سرانجام روزی شد که پدرم به اتاقم آمد و با عصبانیت گفت که امسال کنکور دارم و باید بازی را رها کنم و درس بخوانم . ولی من که شوق جوانی در سر داشتم و می خواستم که مثل مکتاویش با شجاعت و قهرمانی آدم بد های دنیا را نابود کنم به جای دانشگاه ,سربازی را انتخاب کردم ... و مصمم شدم که روزی من هم کاپیتان شوم و در این راه موهای خود را هم مدل خروسی تراشیدم اما سرنوشت اینگونه بود که مرا از خانه بیرون کنند ولی من به هدفم ایمان داشتم  ... " کم کم حرف های پیرمرد به دلم نشست و مشتاق شنیدن ادامه حرف هایش شدم .. و او بازهم ادامه داد .. " بالاخره با وجود تمامی مشکلات عاقبت در 39 سالگی توانستم کاپیتان شوم ... اما ین خوشحالی من زیاد طول نکشید . چند ماه بعد خبر رسید که در بوسنی جنگ شده و من را همراه با گروهم به آنجا اعزام کردند . من  این جنگ را فرصتی برای خودنمایی می پنداشتم و دایم به گروهم می گفتم که من هرگز نمی میرم ... پس از چند ماه جنگیدن و انجام ماموریت های مختلف از جمله حمله کردن به یک زندان و ... کم و بیش پوچی جنگ را دریافتم ... " آفتاب کم کم داشت در غرب به خواب می رفت ولی حرف های پیرمرد به قدری جذاب بود که من اهمیتی به زمان نمیدادم ولی دلیل اینکه پیرمرد چرا اینقدر  وارد جزییات میشد را نمی  دانستم ... " بله پسرم .. زمانه با من یار نبود .. اواخر جنگ یکی از افراد گروهم به من خیانت کرد و با شلیک کردن به پایم مرا در خرابه ای تنها گذاشت .. دلیلش یک راز بود . به زحمت از آنجا خلاص شدم  . چشمم را بازکردم و دیدم که 42 سال دارم و جنگ تمام شده . من هم بی هدف به زندگی ادامه می دادم. سرانجام با دعوت پسرخاله ام به آمریکا رفتم تا به دنبال زندگی بهتری باشم . ولی بازهم در اشتباه بودم... " این حرف ها مرا به یاد چیز های خاصی می انداخت .. کاملا متوجه نشدم .. چرا پیرمرد در تمام مدت دست هایش را در جیبش گذاشته بود؟ ولی من اهمیت ندادم و بازهم به حرف هایش گوش دادم ... " از بعضی چیز ها که بگذرم میرسیم به اواخر زندگی من در امریکا ... اکنون دیگر کاپیتان بودن و مکتاویش را از یاد برده بودم و به جنایتکاری مخوف تبدیل شده بودم .. در این را پسرخاله ام را هم از دست دادم ... اما در نهایت به شهرم برگشتم تا برای سومین بار به دنبال آرمان هایم بروم هرچند که دیگر امیدی نداشتم .. بخصوص پس از کشته شدن پدر و مادرم ... عاقبت همین مرگ والدین باعث شد به دنبال انتقام گرفتن تبدیل به یک اساسین ( Assassin ) بشوم ... " پیرمرد دست هایش را بیرون آورد و گفت : " به سفارش یکی از رهبران اساسین به نام اتزیو این چاقو ها را در دستم کار گذاشتم و به دستور او به دنبال یافتن قاتلان پدر و مادرم رفتم .... "
پیرمرد سرانجام گریه اش گرفت و گفت که دیگر شب شده و باید برود ... من که بسیار متعجب بودم گفتم که " خب .. بعد چه شد ؟؟؟ قاتل ا پیدا کردی ؟؟؟ " اما او جواب نداد و گفت که دیگر طاقت گفتن ندارد ... اسمش را پرسیدم و او جواب داد که به اسمش نیازی ندارم ... پرسیدم کجا میروی و او گفت : " به دنبال آرمان های تازه و شاید کمی ماجراجویی تازه ...

چند سال بعد از اخبار شنیدم که کاپیتانی کهنه کار پس از 32 سال بازی کردن مداوم با رایانه اش فوت کرد ...

BY MacTavish - COD Group

EXbloglor.comEX<-m->http://masoud76.blogfa.com/post/168/داستانی-کوتاه-از-سرگذشت-یک-مرد-<-mm->داستانی کوتاه از سرگذشت یک مرد .<-mmm->
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 63
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 6
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 16
  • بازدید امروز : 104
  • باردید دیروز : 27
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 222
  • بازدید ماه : 826
  • بازدید سال : 4,710
  • بازدید کلی : 104,924