loading...
divaneshgh
divaneshgh بازدید : 20 شنبه 26 آذر 1390 نظرات (0)

 

به نام یگانه باورم

چه گمان باطلی بود، اینگونه باور کردنش! چه یقین شبهه آلودی!
نمی توانم با تکیه بر دو حرف ساده نامش، منزلگاه محقّر صبح و شامش، نوای بی ادّعای آرامش، بزرگی اش را انکار کنم؛ و در برابر تمام هستی خویش، آن را بخش کوچکی از خود در نظر آورم؛ که گاهی جزء ها از کل ها سنگین ترند، بر آنان برتری دارند.
چه آغشته است کل، به تمام اجزای خویش!
شاید اینگونه است که عجیب نمی نماید احساس من؛
اینهمه به خود شک کردن! اینهمه خود را به زیر آوردن! اینهمه خود را فرو کوفتن!
که آغشته است کل، به تمام اجزای خویش!


 

هرچند، هرجزءی را این برتری سزاوار نیست؛
جزءهای ناصواب کوچک را بزرگی شایسته نیست، و من نیز بزرگ نمی خوانمشان، مرا با آنان چه کار؟


 

به چشمم چه نیاز است؟ که به روی زشتیها به تمام همّت خویش باز است؛
و به گوشم چه حاجت؟ که بیهودگی یاوه گویان را محرم راز است؛
به دستم چه اطمینان؟ که سوی هر غریبه ناآشنایی دراز است؛
و به پایم چه اعتماد؟ گم گرده راهی که طریق باطل را در نشیب و فراز است؛


 

اینها همه اجزای کوچک کم اثرند، در مجاورت راست کرداری و درست اندیشی دل، دلی که به سلامت احساس و درکش یقین آورده ای. نادرستی ها از آن رو ناآرامت نمی کند، که می دانی قضاوت کننده دانایی هست که سره از ناسره بازمی شناسد، و اگر قدری فرصت و اختیارش دهی، تو را به نیکوترین طریق پیش رو رهنمون می شود.
پس تمام بودنت را به دست او می سپاری؛ پیش چشم و گوش و دست و پا، کر و کور و لنگ می شوی تا یافته هاشان در تو خانه نگزیند، به باورت ننشید، و این همه را به دل عرضه می کنی تا او برایت شرح دهد حقیقت مستور به زیر آمده را.
شاید برای همین است که وقتی به او شک می کنی، از او دروغ های بزرگ می شنوی، بنای اعتمادت به دل که فرو می ریزد، انگار تمام هستی ات بر سرت آوار می شود.
همه هویّتت را از کف می دهی؛ دگر خودی نمی ماند، تا غیر را از آن بازشناسی. انگار دوست و دشمن در هم آمیخته اند، هم خانه گشته اند.


 

کاش راهی دگر مانده بود، یا دل اینبار نیز فریبی در نقش حقیقت نشانده بود..
امّا.. حال که پرده ها اندکی برافتاده است، مگر می توان انکار کرد؟ و مگر می توان آسود؟


 

مگر می توان بنای مخروبه ای پیش چشم دید، و آنرا به زیبایی و عظمت ستود؟
مگر می توان به جراحت سنگلاخ بیراهه ای مبتلا شد، و راه را تا نهایت پیمود؟
مگر می توان تن رنجور به بیماری گرفتار دید، و به درمان درد راهی نگشود؟
مگر می توان؟..


 

کاش می شد بعضی حقیقت ها همیشه پنهان می ماند؛ مقصودم آن دست حقایقی است که برملا شدنش، معیار سنجش حق و باطل تو را در هم می شکند. به مانند روشنایی چراغ کوچکی، که تنها چشم انداز آن نمود فاصله ات تا خورشید می گردد. 


 

کاش می شد بعضی حقیقت ها همیشه پنهان می ماند؛ پنهان، چون دل!



 

EXbloglor.comEX<-m->http://mosafer44.blogfa.com/post/172<-mm->پنهان، چو دل!<-mmm->
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 63
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 6
  • آی پی امروز : 19
  • آی پی دیروز : 16
  • بازدید امروز : 1,498
  • باردید دیروز : 27
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 1,616
  • بازدید ماه : 2,220
  • بازدید سال : 6,104
  • بازدید کلی : 106,318