می تراوید آفتاب از بوته ها
ديدمش در دشت هاي نم زده
مست اندوه تماشا، يار باد،
مويش افشان، گونه اش شبنم زده.
لاله اي ديديم - لبخندي به دشت -
پرتويي در آب روشن ريخته.
او صدا را در شيار باد ريخت:
جلوه اش با بوي خاك آميخته.
رود، تابان بود و او موج صدا:
خيره شد چشمان ما در رود وهم.
پرده روشن بود، او تاريك خواند:
طرح ها در دست دارد دود وهم.
چشم من بر پيكرش افتاد، گفت:
آفت پژمردگي نزديك او.
دشت: درياي تپش، آهنگ، نور.
سايه مي زد خنده تاريك او.
"سهراب سپهری"EXbloglor.comEX<-m->http://com86sem.blogfa.com/post-94.aspx<-mm->غبار لبخند<-mmm->