:)

××میخوام یه پست بذارم تلافی پست های نذاشته :/  پس اگه حوصله نداری همین الان این پنجره رو ببند ! :/

××زنگ خونه خورده دارم میرم وسایلامو جمع کنم بیدی و اسماعیل زاده داشتن کشتی میگرفتن حالا کم بود برم تو شیکم بیدی طرف به بیدی گفت نکن این کارارُ زشته!! (حالا انگار من زبون ندارم جواب بدم..)

××دیروز زنگ تفریح تو کلاس بیدی و نوری داشتن دعوا میکردن بعد دیگه دعواشون داشت به جاهای باریک کشیده میشد..منم که قبلا گفته بودم از دعوا میترسم اونم خیلییییی..(یه خاطره ی بد از دعوا دارم واسه همین) خلاصه طرف یقه ی اون یکی رو گرفت میخواست کاری کنه که گفتم اقای بیدی... برگشت گفت :بله؟

-اممم میشه از این به بعد موقعی که از کلاس میرین بیرون در رو ببندی؟

-بله چشم بعد رفت در رو بست و دوباره برگشت سر جاش ولی این دفعه یکم آرومتر بود :)

××دیروز زنگ اول عربی داشتیم بعد میز آخر هم تمنا بود .... حسن پور به نوری گفت پاشو بیا اینجا من برم جلو تخته رو نمیبینم ..حالا من خوشحال شدم که آره میتونم برم آخر بشینم و راحتم و از این حرفا .. خلاصه سریع جاهامونو منو تمنا عوض کردیم که اهک!! اونا نکردن تازه دونفری هم نشستن.. فقط تا آخر زنگ تو ذهنم تیکه تیکشون میکردم :)

××میدونی متنفرم از کسایی که پیش پا بینن کسایی که فقط به نفع خودشون فکر میکنن کسایی که دل یکی رو میشکنن کسایی که آدم فروشی میکنن کسایی که آره نو به بازار اومد اون یکی کهنه شد!!(ضرب المثلشو بلد نیستم) واقعا از اینجور آدما متنفرم ....

××میدونی همه تو کلاسمون بچه ای بیش نستن!! :( :/   همهــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ها! رفتاراشون! :( :/

×× فردا کلی درس دارم نشستم برا تو زر زر میکنم :(

×× نگاه های گاه وبی گاهت را حس میکنم اما... نمیتوانم به چشمانت زل بزنم هنوز هم که هنوز است "ترس"از "چشمانت" در قلبم جاریست..........